زنداني

آمار مطالب

کل مطالب : 297
کل نظرات : 0

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 377
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 377
بازدید ماه : 387
بازدید سال : 5764
بازدید کلی : 394869

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آوای وزمتر و آدرس golgaz.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 377
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 377
بازدید ماه : 387
بازدید کل : 394869
تعداد مطالب : 297
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


if (hr==23) document.write("شب بخير") Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی

<-PollName->

<-PollItems->


دریافت کدهای جاوا برای وبلاگ شما
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : فردوس سليماني وزمتر
تاریخ : شنبه 6 خرداد 1391
نظرات

زندانی    

(محمود بدر طالعی)

اشاره :

محمود بدر طالعی از پیشگامان قصه نویسی گیلان ، دست کم

 در چهار دهه اخیر توانسته آنچنان از خطه گیلان خود را بالا

بکشد  تا در بین داستان  نویسان معاصر جایگاهی  برای خود

پیدا کند که  برازنده ی  قلم  انسان دوستانه اش باشد. قلمی  که

 نشأت  گرفته  از  پیرامونش ـ یعنی همان  مردمی  که به آن

عشق  می ورزد . در آینده  از استاد بدرطالعی  بیشتر خواهیم

گفت و نوشت و در این جلسه با یکی از داستان های  کوتاهش

 پُست هفته را بروز می نماییم:

«راوک» از کنار درختان خیس می گذشت . مردی که از روبروی خیابان می آمد ، نگاهش به او دوخته شده بود . به راوک که رسید ، ایستاد.

گفت:

ـ منو می شناسین. تازه از زندون در اومدم.

راوک حیرت زده گفت:

ـ نه . از کجا بشناسم ؟

ـ مگه روزنامه نمی خونین ؟

ـ نه.

ـ رادیو که گوش می کنین؟

ـ نه .

ـ تلویزیون چی ؛ این یکی رو که دیگه می بینی؟

رواک عصبانی دست هایش را ول کرد تو هوا .

ـ خُب که چی . داری ازم اصول دین می پرسی ؟

جای خالی یکی دو تا دندان مرد ، وقتی که خندید ، از زیر سبیل آویخته پیدا شد.

ـ خُلقتو تنگ نکن ! واسه همینه که منو نمی سناسی . عکسمو همه جا چاپ کرده ان. صدامو از رادیو پخش کرده ان . منو کنار جناب سروان ، تو تلویزیون نشون دادن.

رواوک راهش را کشید که برود ، مرد راهش را بست . انگشت های دست راوک را کف دستش فشرد.

ـ می دونی! از صدات شناختمت .

ـ آخه چطوری؛ من که تورو...

ـ تعارف نکن . وقتی می گم دیدی ، بگو دیدم.

ـ گیرم که اینطور باشه . حالا باهاس چه کار کنم . بغلت کنم . ماچت کنم و تورو ، رو سرم بنشونم.

مرد خندید . ریزو نخودی.

ـ وقتی می گم می شناسی ، یعنی به چشمت آشنا میآم . دلم میخواد منو جا بیاری.

ـ باشه . توروبه جا آوردم.

ـ نوچ! نشد بگو کجا بود؟

ـ کجا بود؟

ـ تو کافه ی «صفا».

ـ بودم.

ـ بگو چه کار کردم ؟

چه کار کردم ؟

مرد با دستِ آزاد خواباند بیخ گوش راوک . خون از دماغ راوک راه افتاد.

ـ زدی تو گوش من .

ـ ولم کن ببینم . منو چه کار به دعوا.

ـ منم به جناب سروان همینو گفتم . گفت برا اینه که پشیمونی .

ـ پشیمون!پشیمون چی ؟ چی داری به هم می بافی؟

ـ گوش کن ! زده بودی زیر آواز. گفتم دمت گرم . از پشت میزت پا شدی اومدی طرف من . دو نفر دیگه هم باهات بودن.

ـ نبودن ، تنها اومده بودم . می خواستم دق دلی مو خالی کرده باشم.

ـ بودن . بهت گفتن  چکارش داری . اما تو خوابوندی بیخ گوشم .

ـ تو چی کار کردی !همینجور موندی تماشام کردی؟

ـ تماشات کردم . چون از تو خوشم اومده بود.

ـ براچی ؟

ـ برا اینکه تو از اونای دیگه دل و جرأتت بیشتر بود.

ـ دروغ می گی ! همه ی این چیزایی که می گی دروغه . میخوای منو بچزونی. من هیچ وقت تو کافه نمی زدم زیر آواز.

ـ پس می خونی ، یادت نمی آد.

ـ میخوای جری ام بکنی؟

ـ اینجور خیال کن .

دستی را ول کرد . راوک گیج شده بود . مرد دلسوزانه به او نگاه کرد.

گفت:

ـ حالا بیا بریم یه کافه .

ـ ولم کن سی خودم باشم.

ـ ولت کرده بودم . خودت سر راهم سبز شدی.

 راوک نشست کنار پیاده رو و چمپاتمه زد. دگمه های پیراهنش را باز کرد . گرما و شرجی کلافه اش کرده بود و داشت بالا می آورد.

مرد گفت :

ـ من رفیقتم . عکس و خبر. این حرفهام شوخی بود. خونی ام که از دماغ تو راه افتاد ، خون من بود.

ـ داری سر به سرم می ذاری .پس کافه ی صفا ...

ـ همه اش بوده ، تو نیستی .

ـ چطور ممکنه ؟ باورم نمی شه .

ـ تو هم زندون بودی ، مث من . اما من یکی رو کشتم . یکی مث تورو. رواک ناگاه بلند شد . زُل زد تو چشم های مرد. . با دست هایش خرخره ی مرد را چسبید. تو چشم های مرد کسی بود غیر از خودش ، ، مثل مرد. مهربان ، کینه جو ، طاغی ، سراسیمه.

ـ تو چشم های من نگاه کن.

مرد ناگزیر چشم دوخت به چشم های راوک . زد زیر خنده . بعد قهقهه اش پیچید تو درخت ها . گفت:

ـ تو داری گریه می کنی ؟ نمی خواستم عصبانی ات کنم.

راوک چشم هایش را بست و باز کرد . حالا تو چشم های مرد خودش را می دید . گفت:

از دست تو عصبانی نیستم . از دستِ خودم عصبانی ام . از این زندگی . از این مرگ. از این آرامش آبکی . از ...

مرد زیر بغل راوک را گرفت . آرام از پیاده رو گذشتندو به سمت در باغ رفتند که در نور آفتابِ نیمروزی ، به کندی نفس می کشید.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1156
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


<-CommentForm->


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود