زنداني


زندانی    

(محمود بدر طالعی)

اشاره :

محمود بدر طالعی از پیشگامان قصه نویسی گیلان ، دست کم

 در چهار دهه اخیر توانسته آنچنان از خطه گیلان خود را بالا

بکشد  تا در بین داستان  نویسان معاصر جایگاهی  برای خود

پیدا کند که  برازنده ی  قلم  انسان دوستانه اش باشد. قلمی  که

 نشأت  گرفته  از  پیرامونش ـ یعنی همان  مردمی  که به آن

عشق  می ورزد . در آینده  از استاد بدرطالعی  بیشتر خواهیم

گفت و نوشت و در این جلسه با یکی از داستان های  کوتاهش

 پُست هفته را بروز می نماییم:

«راوک» از کنار درختان خیس می گذشت . مردی که از روبروی خیابان می آمد ، نگاهش به او دوخته شده بود . به راوک که رسید ، ایستاد.

گفت:

ـ منو می شناسین. تازه از زندون در اومدم.

راوک حیرت زده گفت:

ـ نه . از کجا بشناسم ؟

ـ مگه روزنامه نمی خونین ؟

ـ نه.

ـ رادیو که گوش می کنین؟

ـ نه .

ـ تلویزیون چی ؛ این یکی رو که دیگه می بینی؟

رواک عصبانی دست هایش را ول کرد تو هوا .

ـ خُب که چی . داری ازم اصول دین می پرسی ؟

جای خالی یکی دو تا دندان مرد ، وقتی که خندید ، از زیر سبیل آویخته پیدا شد.

ـ خُلقتو تنگ نکن ! واسه همینه که منو نمی سناسی . عکسمو همه جا چاپ کرده ان. صدامو از رادیو پخش کرده ان . منو کنار جناب سروان ، تو تلویزیون نشون دادن.

رواوک راهش را کشید که برود ، مرد راهش را بست . انگشت های دست راوک را کف دستش فشرد.

ـ می دونی! از صدات شناختمت .

ـ آخه چطوری؛ من که تورو...

ـ تعارف نکن . وقتی می گم دیدی ، بگو دیدم.

ـ گیرم که اینطور باشه . حالا باهاس چه کار کنم . بغلت کنم . ماچت کنم و تورو ، رو سرم بنشونم.

مرد خندید . ریزو نخودی.

ـ وقتی می گم می شناسی ، یعنی به چشمت آشنا میآم . دلم میخواد منو جا بیاری.

ـ باشه . توروبه جا آوردم.

ـ نوچ! نشد بگو کجا بود؟

ـ کجا بود؟

ـ تو کافه ی «صفا».

ـ بودم.

ـ بگو چه کار کردم ؟

چه کار کردم ؟

مرد با دستِ آزاد خواباند بیخ گوش راوک . خون از دماغ راوک راه افتاد.

ـ زدی تو گوش من .

ـ ولم کن ببینم . منو چه کار به دعوا.

ـ منم به جناب سروان همینو گفتم . گفت برا اینه که پشیمونی .

ـ پشیمون!پشیمون چی ؟ چی داری به هم می بافی؟

ـ گوش کن ! زده بودی زیر آواز. گفتم دمت گرم . از پشت میزت پا شدی اومدی طرف من . دو نفر دیگه هم باهات بودن.

ـ نبودن ، تنها اومده بودم . می خواستم دق دلی مو خالی کرده باشم.

ـ بودن . بهت گفتن  چکارش داری . اما تو خوابوندی بیخ گوشم .

ـ تو چی کار کردی !همینجور موندی تماشام کردی؟

ـ تماشات کردم . چون از تو خوشم اومده بود.

ـ براچی ؟

ـ برا اینکه تو از اونای دیگه دل و جرأتت بیشتر بود.

ـ دروغ می گی ! همه ی این چیزایی که می گی دروغه . میخوای منو بچزونی. من هیچ وقت تو کافه نمی زدم زیر آواز.

ـ پس می خونی ، یادت نمی آد.

ـ میخوای جری ام بکنی؟

ـ اینجور خیال کن .

دستی را ول کرد . راوک گیج شده بود . مرد دلسوزانه به او نگاه کرد.

گفت:

ـ حالا بیا بریم یه کافه .

ـ ولم کن سی خودم باشم.

ـ ولت کرده بودم . خودت سر راهم سبز شدی.

 راوک نشست کنار پیاده رو و چمپاتمه زد. دگمه های پیراهنش را باز کرد . گرما و شرجی کلافه اش کرده بود و داشت بالا می آورد.

مرد گفت :

ـ من رفیقتم . عکس و خبر. این حرفهام شوخی بود. خونی ام که از دماغ تو راه افتاد ، خون من بود.

ـ داری سر به سرم می ذاری .پس کافه ی صفا ...

ـ همه اش بوده ، تو نیستی .

ـ چطور ممکنه ؟ باورم نمی شه .

ـ تو هم زندون بودی ، مث من . اما من یکی رو کشتم . یکی مث تورو. رواک ناگاه بلند شد . زُل زد تو چشم های مرد. . با دست هایش خرخره ی مرد را چسبید. تو چشم های مرد کسی بود غیر از خودش ، ، مثل مرد. مهربان ، کینه جو ، طاغی ، سراسیمه.

ـ تو چشم های من نگاه کن.

مرد ناگزیر چشم دوخت به چشم های راوک . زد زیر خنده . بعد قهقهه اش پیچید تو درخت ها . گفت:

ـ تو داری گریه می کنی ؟ نمی خواستم عصبانی ات کنم.

راوک چشم هایش را بست و باز کرد . حالا تو چشم های مرد خودش را می دید . گفت:

از دست تو عصبانی نیستم . از دستِ خودم عصبانی ام . از این زندگی . از این مرگ. از این آرامش آبکی . از ...

مرد زیر بغل راوک را گرفت . آرام از پیاده رو گذشتندو به سمت در باغ رفتند که در نور آفتابِ نیمروزی ، به کندی نفس می کشید.

 


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


<-CommentForm->