هفت


هفت

حسن لطفی

یک

تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو ، سه ، چهار، پنج،شش! ششمین در راه باز می کنی و داخل می شوی. مادرت پشت به دیوار ، ایستاده و گریه می کند.تو زمانی می فهمی که بر می گردد تا از اطاق خارج شود بیرون که می رود ، تو می مانی و اطاق خلوت و از پشت شیشه ، درخت گیلاس را می بینی که شاخه هایش در بادتکان می خورد و برف هایش به زمین می ریزد.به مادرت فکر می کنی و به اشک هایش که ذهنت را پُر کرده است و سربلند نمی کنی تا بببینی از خانه روبرو ، یکی تو را نگاه می کند. از در که بیرون می آیی ، مادر اشک هایش را شسته و سفره غذا را آماده کرده است تا پدر بیاید . پدرت که می آید، خسته تر از همیشه است و تنش بوی عرق تندی می دهد. بدون کلامی ، کنار سفره می نشیند. قاشق هایتان بالا و پایین می رود و صدای برخورد قاشق ها با بشقاب توی اطاق می پیچد و تو و تمام خواهرانت می دانید غذا تمام نشده .پدرتان خوابیده است و نمی دانید مادر مثل شما فکر نمی کند و امیدوار است پدرت دیرتربخوابد ، تا او بتواند کارهای امروزش را برای او تعریف کند.

دو

تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای! یک ،دو ،سه ،چهار، پنج! پنج کبوتر سنگی روی سفرۀ عقد می بینی و منتظری که خواهرت "بله" را بگوید .می گوید و نُقل ها در هوا می چرخد و یکی به لُپ تو می خورد  اشکت را در می آورد. خودت را عقب می کشی و چشم هایت را می مالی سرخ سرخ می شود.از اطاق خارج می شوی ، توی حیاط، سردت می شود.لباس نازکی پوشیده ای ، دل دل می کنی تا خودت را به دیوار روبرو برسانی و به حیاط همسایه سرک بکشی و مردانی را ببینی که هیاهویشان حیاط شما را هم پر کرده است . به طرف دیوار می روی دستت را به آجر ترک خورده ای بند می کنی و پایت را روی فرو رفتگی دیوار محکم می کنی . دستت که بالا کشیده می شود ، سرت از دیوار رد می شود و مردان را می بینی که می زنند و می رقصند و چهرۀ هیچ کس برایت مشخص نیست. یکی صدایت می کند .شاید مادرت . دستت می لغزد . به زمین که می افتی آنقدر بدنت درد گرفته که نمی توانی تصور هم بکنی . یکی از خانه روبرو نگاهت می کند و با افتادنت آخ محکمی می گوید و می نشیند تا چهره ی درد کشیده تو را نبیند.

سه

تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو ، سه ، چهار! چهار بار استخاره می کنی هیچ کدامش راه نمی دهد به مادرت که می گویی ، آنچنان محکم به پشت دستش می کوبد که پدرت بیدار می شود و به دور و برش نگاه می کند تامادر،به طرف او برود و همه چیز رابگوید. پدر دوباره خوابیده است مادر نا امید ، به سمت تو بر می گرددو برای آنکه چیزی گفته باشد ، می گوید:"یکبار دیگر" و تو باز استخاره می کنی یکبار ، دوبار ، صدبار ، تا یکی خوب بیایدو راه بدهد. راه می دهد و تو غمگین تر از گذشه، نمی دانی که چه می کنی ؟ با خودت می گویی کاش سکینه تو را ندیده بود اما بعد ، حس گنگی تو ذهنت می دود که "آن وقت چه کسی مرا می گرفت؟" مادر می گفت :"هیچکس!" هیچکس ، یعنی موهای سفید خاله رعنا که تنها بود و مردی به سراغش نیامده بود.با این فکر دوباره به سراغ مادرت می روی و سعی می کنی بخندی و در حالی که گونه هایت ازشرم ، سرخ شده می گویی :"راه داد ننه " و بعد نمی مانی و خودت رابه حیاط می رسانی و سرت را توی حوض فرو می کنی که سایه خانه همسایه توی آن افتاده و شب نمی گذارد تا بفهمی یکی ازدرون سایه خانه، داخل آب شده و از زیر آب زلال حوض به تونگاه می کند که او را نمی بینی.

چهار

تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو ، سه! سه بار تقاضای عاقد تمام شده و حالا نوبت توست که بله را بگویی! می گویی و بعد لب های مختلف بر گونه هایت می نشیند و بارش نُقل شروع می شود. آن قدر هیاهو و هلهله دوروبرت راپرکرده است که فرصت نمی کنی به رحمان نگاه هم بکنی. تنها یک لحظه ، دست هایش را می بنی که پهن و زمخت ، دست های تورا گرفته و محکم فشارش می دهد.مادر که بُوست می کند ، گونه ات تر می شود. به رحمان نگاه می کنی.انگار از تو خجالت می کشد، صورتش را بر می گرداند و تو گونه اش رامی بینی که می پَرَد، دست هایت آرام شروع به لرزیدن می کند.وقتی از خانه بیرون می آیید ، هنوز لرزش دستانت ادامه دارد و وقتی قصاب ، گوسفند لاغری را جلوی پایتان زمین می زند ، عقب می کشی و کارد که بر گلوی گوسفند می نشیند ، چشم هایت را می بندی تا نبینی و نمی بینی اشکی را که هنگام شتک خون از گلوی گوسفند ، از چشم های یکی بیرون می زند که  نه به گوسفند ، بلکه به تو نگاه می کند.

پنج

تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو! دوبار دیگر می زنی تند و عصبی! مادر که در راباز می کند ، دخترانت را به داخل خانه هل می دهی . پدر توی بالکن خوابیده است . دخترانت باسرو صدایشان بیدارش می کنند و او که بر می خیزد ، با دیدن تو همه چیز را می فهمد ، نه همه چیز ،برخی چیزها را و می داند ساعتی بعد ، رحمان خواهد آمد و تو را خواهد برد.تو اول نمی روی ، بعد رحمان قول خواهد داد. تو قانع نمی شوی. مادرت تو را کنار می کشدو آرام زیر گوشت خواهد گفت:"گیرم که طلاق گرفتی که چی؟" و تو نمی دانی که چی؟چادرت را به سرت خواهی کرد و از آن در خارج خواهی شد و دخترانت پشت سرشما خواهند آمد و تو آنقدر در خودت فرورفته ای که نمی فهمی یکی از روبرو به شما نزدیک می شود سر به زیر دارد اما نگاهت می کند.از شما که می گذرد ، رحمان با اخم نگاهش خواهد کرد و وقتی که دور می شوید، او خواهد ایستاد و شما را خواهد دیدکه دور می شوید.

شش

تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، یک عمر بارحمان زندگی کرده ای . حالا دخترانت قد کشیده اند و تو در زمستانی سرد ، درون اطاق خانه ات تنهایی ، از پشت پنجره اطاق به درخت خشک گیلاس حیاط نگاه می کنی که برف بر شاخه هایش را خم کرده است . تصویر چهره پیر و چروکیده ات، لرزان و گذرا ، بر شیشه درخت گیلاس افتاده است و تو به یکباره به خودت نگاه می کنی و به خودت می گویی: " چقدرتنهایم! اگر یکی در همه عمرم مرا دوست می داشت ،این چنین پیرو فرتوت نمی شدم" و بعد اشک از چشمهایت سرازیر می شود و نمی بینی آنکه در شیشه پنجره دیده می شود، جوان و جوانتر می شود و باد در درخت گیلاس می افتد و برف هایش را بر زمین می ریزد و تو بر می گردی تا دخترت را در اطاق تنها بگذاری و برای چیدن سفره غذایت بروی.

هفت

تا هفت که بشمارم !کاش می توانستم .راستش رابخواهی ، از همان ابتدای داستان می دانستم که به هفت نخواهم رسید. شاید در داستان بعدی از هفت شروع کنم از خود هفت!  

 

 


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: