طنزی نامتعارف سرتاسر کتاب را پوشانده است. زندگی که زندگی نیست، مرگومیرها هم. و پیراهن قرمزی که در ظاهر شخصیتی دستنیافتنی است و راوی داستان سعی دارد که او را بهنوعی رام کند و در مقابل بیاعتناییهای او از رو نمیرود و خواسته خود را تکرار میکند. حتی کار به جایی میرسد که قدسی، زنش میگوید:
- ببینم تو به فروغ فکر میکنی؟
- فکر؟ چه فکری؟
بعد برمیگردد رو به قدسی. دست روی شانههایش میگذارد و به چشمان درشتش زل میزند. میگوید:
- انگار حواست نیست فروغ هفتاد و هفت، هشت سالشه. نوه و نتیجه داره. اون وقت تو...؟
نشانههای بلاهت در راوی دیرزمانی است که بیدار شده و آشکار است. داستان روی ساختاری بنا شده که مرکزگریز است. در عین بیمنطقی از یک شیوه پسامدرن بهره میبرد. اصرار راوی داستان برای سفر به لندن و دیدن دخترخاله فروغ که گاهگاه او را خاله هاویشام مینامند و تعاریفی که از کودکی و نوجوانی فروغ دارد، همهوهمه حکایت از عشقی سودایی دارد. عشقی که فقط بر اثر تلقینهای پیدرپی بهوجود آمده است. البته راوی داستان، «من»، هیچگاه به این مسئله اعتراف نمیکند ولی خواننده چندان احتیاجی به زحمتانداختن ذهن ندارد و به این مسئله -که درنهایت هممسئلهای نیست- پی میبرد. در تعاریفی که راوی از فروغ میکند او را شخصیتی بخشنده و مردمدوست معرفی میکند. «فروغ پیراهن قرمزش را تنش کرد و بقچه کیک را گرفت دستش و سوار مینیبوس شد. تا برسد به ما، از ترس اینکه مبادا گرگه بخوردش کیک را بین همه تقسیم کرد! پیش از این هم تو مدرسه، وقتی دید همکلاسیاش پوتین ندارد، پوتین خودش را به او بخشید. قرار بود فردای آن روز خاله برود به مدرسه و پوتین را پس بگیرد. اما فروغ پایش را توی یک کفش کرده بود که اگر مادر این کار را بکند دیگر به مدرسه نمیرود».
انگار که شخصیت دخترخاله فروغ برای او الگویی شده است یا یک چیز دستنیافتنی که شاید ریشه در بزرگتربودن فروغ از نظر سنی داشته باشد. اما وسوسه رفتن پیش دخترخاله فروغ یک آن او را راحت نمیگذارد. گاه و بیگاه اشتیاق خود را بروز میدهد و همین امر باعث کوچکی او در ایلوتبارش شده است. حتی پیشنهاد آمریکا را رد میکند به این بهانه که خواهناخواه باید همراه دخترش -که جوانی چهلوپنجساله غیابا از او خواستگاری کرده است- به آمریکا برود. او مخالفت خود را چنین ابراز میکند: «ناسلامتی یارو همسن باباشه. در ثانی مگه قحطی شوهره؟! فکر میکنی آمریکا کجاست؟ بهشتبرین؟ هرثانیه چندین قتل و جنایت و خودکشی و دزدی توش اتفاق میفته. او وقت تو میگی من دستهگلمو، پارهجیگرم رو بدم دست یه قلتشن که نمیدونم کیه و چیه و تا حالا چیکار داشته میکرده؟!».
سفر برای راوی داستان یک نوع رهایی از وضع موجود است. وقتی از فروغ ناامید میشود فقط به سفر، به هرکجا میاندیشد و دست آخر بدون اطلاع همسرش خانه را ترک میکند و به انزلی میرود تا غروبهای دریا را که حتما چندین بار تجربه نیز کرده است، ببیند. راوی گاهی نمیتواند کارهای خود را در روالی منطقی توجیه کند. و این است که از دید بعضیها او نامتعادل است. این را بهتر از همه همسرش «قدسی» درک کرده است. وقتی در خیال به سفر رفته است، فکر میکند شهر «چارلز دیکنز» و «جاناتان سویفت» و «جوزف لوزی» را دیده است و فیلم «پیشخدمت» درک بوگارد و جیمز فاکس و سارا مایلز را تماشا کرده است.
دنیای راوی داستان، دنیای رؤیا و تخیلات است و گاه احساسات سرکوفته و عشقی که بیشتر جنبه احترام دارد. آنهم احترامی یکطرفه، چراکه راوی در اینجا مطابق با منطق زندگی عمل کرده است. هیچگاه این عشق را با فروغ در میان نگذاشته است. «میترسم برم گم بشم، دور از شهر و دیار، دور از قدسی بمیرم.
- اینا رو به قدسی هم گفتی؟
- گفتن نداره؛ خودش میدونه»
نامتعادلبودن راوی از این گفتگو نیز آشکار میشود. انگار دارد مردِ رندبازی درمیآورد و چیزی را پنهان میکند. دوستش در شهری که نباید چندان از شهر خودش دور باشد، وقتی ضدونقیضهای فرخ، راوی داستان را میشنود خواننده را از مسئلهای آگاه میکند که تاکنون نویسنده سعی در پنهانکردن آن داشته است و آن نقبزدن بهگذشته و آشکارکردن وضعیت روحی فرخ است.
«- هنوز تو همون فرخ چهلسال پیشی، روحت شاد!»
تنها مسائلی که راوی را از رؤیابافی و تخیل بیرون میآورد، مسئله خواستگاری از دخترش هست و مرگومیر پسرخالهاش در آلمان که از داربست سقوط میکند و یک نفر دیگر که در زلزله ژاپن میمیرد. فکر میکنم این اعتراف به ساختار داستان لطمه وارد میکند. در حقیقت نویسنده اینجا دست خود را برای خواننده رو میکند. «به خودم میگویم: فلانی! سفر ارزش این همه خواری و کوچکشدن را دارد؟! حالا بکش! نفست درآد. نانت نبود، آبت نبود، خارجرفتنت چه بود؟ کم مانده بشوی جاسوس و سالوس، آدمی که خودت هم، خودت را نشناسی». و بعد این چند سطر نوعی نتیجهگیری است. راوی داستان خود را مظلوم میپندارد. معلوم است که زندگی راحتی دارد. حداقل صحبت از فقر نیست (در هیچ کجای داستان) و بعد: «چه کسی گفته بود خونابههای دلم را و همینطور شادیهای وجودم را نشان آنها بدهم؟» راوی چه خوندلی خورده است جز اینکه همه را سرِکار گذاشته است. اما داستان قابل قبول است، مدرن است. گاهگاه به پسامدرن هم طعنه میزند. و از طنز زیرپوستی هم بهره میبرد. و مهمتر از همه ایجازی است که در ساختار داستان بهکار رفته است. نویسنده سادگی نثر خود را از ابتدا تا انتها حفظ کرده است. و داستانش، داستانِ کوتاه کشآمدهای است که خواننده میتواند یک نفس بخواند و تمام کند.
دو قطعه عکس زيرمتعلق به عکاس معاصر ، هستی ظهیری ـ که از مجموعه عکس های «پیدا و پنهان» انتخاب گردید.
«پیداو پنهان » کاری از محمدابراهیم صافی به شورای اجرایی استاد مهدی وثوق نیا و تورج خامنه زاده با آثاری نزدیک به 109 عکاس معاصر که هم اکنون چاپ دوم خود را پشت سرنهاده است .مجموعه عکس هایی که با صفحه آرایی وزین و با گرافیک خلاقانه ی مهدی وثوق نیا و هستی ظهیری این دو زوج هنرمند با طرح جلد زیبای پارتین ، صنوبر فرهپور به زیور طبع آراسته شده است و ناشر آن «گرایش تازه»می باشد و در حال حاضرنیز در اختیار اهل هنر عکاسی قرار دارد.
در مقدمه ی این کتاب مانا می خوانیم :
«هنرمندان هر دوره ای ، اشیا را متفاوت می بینند . دید آنان تنها به شخصیت شان مربوط نیست، به دانش آنان و دانش زمان درباره ی همه چیز نیز مربوط است . این اقتضای زمانه ی ماست که همه چیز را در روند تحول شان ملاحظه کنیم ، چون چیزهایی که تغییر می کنند، از دیگر چیزها و روندها اثر می پذیرند. این طرز نگرش را همان قدر در علم روز باز می یابیم که هنر امروز.»
"برتولت برشت"، شاعر و نمایشنامه نویس بزرگ آلمانی در ابتدای قرن بیستم و در دوران طلایی صنعتی شدن کشورش ، سیر تحولات هنر را در روند تغییراتی می داند که با پیشرفت علم و دانش پیش می آیند. تحولات روحی و فکری هنرمدان را نمی توان فارغ از تحولات و پیشرفت دانش بشری دانست. اکنون نیز در ابتدای قرن بیست و یکم و پس از گذشت یک قرن از سخنان برشت ، با سرعت گرفتن تحولات چه در زمینه ی پیشرفت های علمی و تکنولژی و چه در زمینه ی مسایل اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی ، به وضوع شاهد تاثیر این روند در کار هنرمندان هستیم .
عکاسی هم متأثر از فضای پیرامون خود ، هر لحظه در حال پوست انداختن و دگرگون شدن است و به دلایل متعدد از جمله پیشرفت امکانات دیجیتال و توسعه ی شبکه ها و بسترهای اینترنتی ، هر روز به تعداد عکاسان ذوق ورز افزوده می شود . لازمه ی بررسی و نقد آثار تولید شده در فضای فرهنگی و هنری هر جامعه ای ، ضرورت جمع آوری ، آرایه و نشر این آثار را دو چندان می کند. اکنون بخش بزرگی از آثار تولید شده در فضاهای مجازی به نمایش در می آیند، اما این شیوه ی ارایه هیچ گاه اصالت کتاب را ندارد، این آثار با گذشت زمان به فراموشی سپرده می شوند و بررسی آن ها در آینده امکان پذیر نیست. بنابراین توجه به نشر کتاب هایی که در برگیرنده ی بخشی از اتفاقات جاری فضای فرهنگی و هنری جامعه ی ماست ـ به ویژه هنر عکاسی که بازتاب عینی جامعه است ـ ضرورت می یابد.»
آنچه که در این مجموعه از همه چشمگیر تر است مدیریت و تجربیات استاد مهدی وثوق نیا ، مدرس نامی هنرعکاسی کشور نازنین مان ایران است . آنهایی که با هنر عکاسی آشنایی داشته و دارند وهمچنین در رسانه های ملی این هنر را دنبال نموده اند نظیر «دوقدم مانده به صبح» و... از همه مهمتر کتاب نفیس مجموعه عکس های «انزلی» استاد مهدی وثوق نیا را دیده باشند به ما حق خواهند داد که از مجموعه های «پیدا و پنهان»به نیکی یاد می کنند . با این همه باید بگوییم که نگاه جستجو گر استاد اعترافی ست بر دانش تصویر«پیدا و پنهان» به این امید که سایه اش همیشه بر هنرعکاسی مستدام بماناد.
تحلیلی کوتاه برشعر«زیزه کم مو»ی اصغرامیرزاده واجارگاهی
اشاره :
نقدی را که مشاهده می فرمایید برگرفته از بین مقالات
تازه انتشار یافته ی فصلنامه آوای املش می باشد:
شعر اقوام می تواند دوام قومی باشد به گونه ای که بازگو کننده ی تاریخ و روایت گر جوهره ی زبانی که با گویش های آن درگیر است و مسایل انسانی پیرامون خود را با فولکلور و فرهنگ عامه دنبال کند. نظیر شعر «زیزه کم مو»ی اصغرامیرزاده واجارگاه ـ شاعر نام آشنای گیلانی همانند آثاردیگر وی از قبیل منظومه ی گیلکی «عاروس و دامات سنگ سیا بُبُن» و منظومه ی «آزا دار نقل» و...که نشأت گرفته از طبیعت است . مخصوصن آنهایی که با خطه ی شمال ایران آشنایی دارند ، خاصه روستا را می شناسند ، تراژدی برف و جنگ و جدال پرندگان برای یافتن آذوقه و سر پناه ، به وضوح دیده اند که بارزترین آنها مانور زیگزالی پرنده سینه سرخ است که در پای پرچین ها می نشیند. گاه صدها متر مسیر یک پرچین را جستجومی کند و بی محابا در قاب فعالیت روزمره گی از سایر پرندگان پیشتاز تر است . تا جایی که اغلب در دیدرس همه قرار می گیرد و با جست و خیزهای پی در پی جلب نظر می کند .
سایت «هاتف نیوز»به باور گیلان شناسان خبره و دلسوز و آگاه به کشور نازنین مان ایران و اهل سیاست و هنر ، یکی از پرمنبع ترین و شفاف ترین رسانه ای است که می توان گیلان را آینه وار در آن دید و از آن توشه ها برداشت تا جایی که از هر گوشه ای از ایران و جهان ، در آرشیو بجای مانده اش ، اطلاعات دست اولی در اختیار بازدیدکنندگان قرار می دهد.
آنچه می نویسیم شاید در باور کسی نگنجد . این یادداشت نه اغراق است و نه از این سایت بزرگ نمایی شده است ، بل حقیقت محضی ست که در داده های «هاتف نیوز» به وضوح می توان دید.
آنهایی که در باره ی گیلان استخوان خُرد کرده اند، برای شان تنها نام « گیل و تالش» معنی پیدا نمی کند بل اقوام گیلانی را باهم در کنار هم می بینند و خوشبختانه گردانندگان محترم «هاتف نیوز» گیلک اند و سال های سال تالش را در گیلان با قوم گیلک دیده اند ، برای شادی گیلان عزیز لبخند بر لب نشانده اند، برای عقب مانده گی اش گریسته اند در خصوص آن نوشته اند و یا نانوشته های شان بر حال داشته های شان افسوس خورده اند و دارند برای پیشرفت اقوام ایرانی تلاش می کنند و آن عده هم که در کنار سایت «هاتف نیوز»توشه بر می دارند این را می گویند و از دل هم می گویند و بی تعارف هم می گویند که:«گردانندگان هاتف نیوز از کارشناسان با تجربه یی هستند که سیاست را به خوبی می شناسند و با فرمول های روزش آشنایند و خود را به نوشته های چند جوان مبتدی که از آنها تعریف و تمجید نمایند وفق نمی دهند . به جهان معاصر می اندیشند . به جهان درندشتی که هم خوبی ها دارد و هم پلشتی ، بدی های غرب و شرق گونه اش را دور می ریزند و خوبی هایش را قالب می گیرند تا نسل امروزی با داشته های اقوام جهانی بیشتر آشنا و از آن بهره ببرند . ادبیات معاصر ایران را به درستی می شناسند و همچنین داشته های اقوام پیرامون شان را با آنچه دارند تجربه می کنند و یا کرده اند ، با دل پاک شان همان را دیده و بر قلم جاری می سازند .چیزی که در آرشیو بجای مانده ی «هاتف نیوز» می توان دید و باور کرد.»
به همین خاطر لازم دانستیم در کنار داشته های گیلان عزیزمان اشاره ای کوتاه به جوانان تالش داشته باشیم که اگر به دنبال سیاست و آن هم از جنس ابتدایی که در بولتن نامه ها و یا در... و «تالش بازی» که اندک اند و آن همشاید در تجربه از آن دور شده باشند و در رقابت با اندیشه های جورواجوری که سلایق در آن هیچ راه ندارد به تالش بنگرند. به تالشی که سلایق را بشناسند و به باور مندی داشته های امروز اقوام بر اساس واقعیت ها و نه رونویسی شده از کتاب های این و آن برسند که می رسند و در کنارشان دیگر اقوام را همانند آنهایی که تالش را می بینند و دیده اند و آنچه که برای شان قابل ارزش است بروز نمایند. حقیقتی که نمی توان انکارش کرد . پس اگر سایتی می زنیم آنچنان فشرده اش نکنیم تا به اندازه ی یک وبلاگ شخصی از کالاهای مان تبلیغ شود و یا گوش به زنگ بمانیم که شخصی در سال از آنسوی دنیا بیاید و... به باورمان که تالش با این کار زنده خواهد شد!...بگذریم !!! . بل به تالشی بیاندیشیم که دیگر اقوام سفره ی قلم مان را ببینند و بگویند که چگونه قلم مان را پر وسعت کرده ایم که می توان تالش را آنگونه که هست در آن دید.
آنهایی که با پژوهش تاریخی سرو کار دارند و مجلات پژوهشی مرکز رشت( البته نه همه ی جراید پژوهشی که هر از چند گاه با گفتگوهای مختلف با ملل اقوام جهانی ویژه ها در رشت منتشر کرده و می کنند ودر کنارآن تعصبی به کراوات واز این جنس چیزها ندارند!!! و بی رنگ و ایل و قبیله و طایفه و نژاد به داشته های گیلان می اندیشند و نه گویش خاص مرکز رشت) را مطالعه نموده باشند ، جزوه ی مرحوم سید صفا موسوی منتشر شده ی سال های دور(1358) به نام «تاریخ مکمل جنگل» شاید چندان برای شان نا آشنا نباشد.
پیر مردی که با همان بضاعت اندک قلم خود ، سال های متمادی در دفتر ازدواج اش در شهرک گوراب زرمیخ و در طول مدت عمر خود در روستاهای گیلک و تالش نشین به وصلت زوج های جوان می پرداخت و در کنار این وصلت ها و خطبه ی ازواج ، از فرصت به وجود آمده بهره ی لازم را می برد و با پدران و مادران و بابا بزرگان نو عروسان و دامادان به گفتگو می پرداخت و بخش دیگر را در قهوه خانه ها که بعدها به انتشارشان پرداخت.
نوشتاری که به جرأت می توان گفت هشتاد درصد تحقیقات آن وجاهت تاریخی ندارد،تنها برگرفته از گفتگوی مردم عوام که برای وی تعریف کرده اند که مثلن میرزا کوچک خان چشمانش «کاس» بود!! کربلایی نقره «شکه» ای که داشت یک طرف آن پاره بود . گفته اند کربلایی نقره «جلخته» نمی پوشید(با ظرافت)حسن خان آلیانی پدرمان برایش امان نامه گرفت . یک ماه تمام حسن خان در پشت بام خانه ی مان مخفی بود . از این نوع روایات در کنار نظمیاتی که اوایل جوانی و میانسالی از مسایل اجتماعی و نهضت سواد آموزی به اصطلاح به نام شعر در آخر جزوه آورده است تا همزمان با روایات ، نظمیات وی نیز در منطقه به بوته ی فراموشی سپرده نشود .
تا جایی که حتا خود پژوهشگران مرکز نشین گیلان که هر از چند گاه جزوه ی سید صفا را منبع قرار داده اند به این واقف اند که بخشی از داده های وی فاقد وجاهت تحقیقی ست.پرسش اینجاست؛ چرا این جزوه برای پژوهشگران مرکز نشین شهر رشت این همه با اهمیت است و از کنار آن با آب و تاب می گذرند و در عوض کتاب «نهضت جنگل و معین الرعایا»ی دکتر شاهپور آلیانی نوه ی دختری حسن خان به نظرشان آلبوم نامه ی شخصی و فاقد وجاهت تاریخی به شمار می آید؟!و رسمن نیز بارها و بارها در همان مجلات گیلان شناسی شان به آن اذعان کرده اند .
البته ما را با آنها کاری نیست و آزاداند. اما جوانان تالشی که می خواهند تحقیقات میدانی ازجنس نهضت جنگل داشته باشند ،می بایست حواس شان به این بوده باشد که اگر خدای ناکرده همان شیوه ی تحقیق شفاهی را که سید صفا موسوی سی چهل سال پیش از خود بجای گذاشته ، پی بگیرند که مثلن؛ بیاییم پیرمردهایی را که در آن خطه ساکن اند و به نقل و قول از آنها که حسن خان این بود ، ابراهیم خان آن و کربلایی نقره چنین نمود ، به همان راهی خواهیم رفت که خاطره نویسان رفتند و هنوزم که هنوز است نتوانسته ایم وجاهت تاریخی جنگل را که تالشان در آن نقش اساسی داشته اند به خود تاریخ بقبولانیم !