آن روز صبح ، مثل اين كه خروس خواب نما شده باشد ، زودتر از هميشه بيدار شد. بال هايش را به هم زد و قوقولي قوقو كرد. چند قدم جلو رفت و با احتياط به حياط نگاه كرد.
بله ، باز مرغش نبود.
نگاهي به سيخك هاي پايش كرد و گفت :
«مگر دستم به روباه نرسد.»
اين اتفاق افتاده بود ولي خروس هنوز نمي خواست باور كند كه دوباره مرغ را دوست دارد. مخصوصاً وقتي چاق تر مي شد. دوسه باري با عصبانيتنوك به زمين زد و به روباه ناسزا گفت . وقتي ديد فايده اي ندارد و اين كارها براي او مرغ نمي شود . تصميم گرفت نامه اي به گرگ بنويسد و از روباه شكايت كند . اگر نتيجه نگرفت شخصاً خدمت شير برود و براي هميشه اين مشكل را حل كند . پس نامه اي بدين مضمون براي گرگ نوشت:
«عالي جناب گرگ . سلامتي شما را از درگاه ايزد متعال خواهانم ، روباه حيله گر و... امضاء خروس»
وقتي نامه به دست گرگ رسيد ،روباه كنار او چرت مي زد . گرگ نامه را به روباه داد و گفت :«با صداي بلند بخوان.» و خودش سرو دستي تكان داد و شروع به قدم زدن كرد.
روباه نامه را با آب و تاب خواند و تعجب كرد و گفت :« عرض نكردم ،خداوند هيچ كس را بدون روزي نمي گذارد. اين هم شام امشب عاليجناب!»
نتيجه: بزرگترين اشتباه خروس اين بود كه از دست روباه به گرگ شكايت كرد.